مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 15 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 10 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

بوستان نور

قصه زهرا و مبینا

1392/5/29 15:28
نویسنده : گل نرگس
485 بازدید
اشتراک گذاری
زهرا و مبينا
مدرسه تعطيل شد. بچه‎ها از كلاس‎ها بيرون آمدند و به طرف حياط مدرسه رفتند. مينا جلوي در مدرسه ايستاده بود و منتظر خواهرش زهرا بود. پس از چند لحظه زهرا به طرف مينا آمد. مينا دست زهرا را گرفت و با هم به طرف خانه به راه افتادند. زهرا همين طور كه جلويش را نگاه مي‎كرد گفت: امروز خانم ما گفت كه ما جشن تكليف داريم. بچه‎ها خيلي خوشحال شدند. من نمي‎دونستم كه جشن تكليف چيه، ولي خجالت مي‎كشيدم كه بپرسم. راستي تكليف چيه كه براش جشن مي‎گيرند؟
مبينا خنديد و گفت: تكليف يعني وظيفه، يعني قانون.
زهرا گفت: يعني ما براي قانون جشن مي‎گيريم؟
مبينا گفت: نه! شما براي قانون جشن نمي‎گيريد؛ براي اين جشن مي‎گيريد كه حالا ديگر بزرگ شديد و مي‎تونيد با خدا صحبت كنيد و خداوند به حرف‌هاي شما مانند بزرگتر‌ها گوش مي‌كند شما هم مي‌تونيد مثل بزرگ‌ترها حرف‌هاي خدا را بفهميد و به وظيفه‎تون عمل بكنيد. يعني مي‎تونيد چيزايي را كه خدا از شما خواسته انجام بديد.زهرا با كنجكاوي پرسيد: خدا چه چيزايي از ما خواسته؟
مبينا گفت: خداوند از ما خواسته كه بعضي از كارها را انجام بدهيم و بعضي از آن‌ها را انجام ندهيم. به كارهايي كه بايد انجام بدهيم «واجب» مي‎گن و به كارهايي كه نبايد انجام بديم «حرام» مي‎گن. زهرا سرش را برگرداند و به مينا نگاه كرد. انگار منتظر توضيح بيش‌تري بود. مينا گفت: ببين زهرا! تو از اين به بعد بايد كارهاي خوبي را كه خداوند از تو خواسته انجام بدهي مثلاً نماز بخوني، حجابت را درست كني، به پدر و مادر احترام كني و كارهاي بد نكني، مثلاً دروغ نگي و دوستاتو مسخره نكني و ...
زهرا حرف مبينا را قطع كرد و گفت: مگه من تا حالا كار بد مي‎كردم؟
مبينا گفت: نه! من نگفتم تو كار بدي كردي. ميگم كه اگر قبلاً اشتباهي يا كار بدي مي‎كردي، حالا ديگه بايد مواظب باشي و اگر هم يادت مي‎رفت كه كار خوبي بكني، حالا بايد مواظب باشي كه اون كارها رو انجام بدي.
زهرا ساكت شد. مبينا گفت: چيه؟ خوشحال نيستي كه ديگه بزرگ شدي، خانم شدي و مي‎توني حرف خدا را گوش كني؟
زهرا گفت چرا؟ خوشحالم؛ فقط دارم فكر مي‎كنم كه از اين به بعد هميشه كار خوب انجام بدم.
مبينا خنديد. زهرا بهت‎زده به او نگاه كرد و گفت: چيه؟

مبينا گفت: چيزي نيست. راستي زهرا موقعي كه ما جشن تكليف داشتيم، خانم ما شعر قشنگي را براي ما خواند كه من او نـو تـوي دفـترم نـوشتم. يـادت باشه خونه كه رفتيم او نو برات بخونم. زهرا گفت: چه خوب، من شعر خيلي دوست دارم. به خانه كه رسيدند، مبينا دفترش را در آورد و شعرش را براي زهرا خواند.

منبع:کتاب جشن تکلیف دز اسلام

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد