اصحاب کهف(داستان سگ غارنشین)
قصّهي سگ غارنشين
آيات 16 تا 25 سوره ي كهف
دوست عزيزم سلام ، ان شاءالله از قـصّه هاي قبلي بخوبي استفاده كرده باشي . راستي ، نظر تو دربارهي « سگ » چيست ؟ كمي ترسناك است اين طور نيست ؟
اگر چه بعضي از سگها ترسناكند ، امّا چون خداوند آنها را براي نگهباني آفريده است ، براي ما انسانها مفيدند . بعضي از آنها خيلي هم با وفا هستند . جالب است بداني تقريباً همهي حيوانات از سگ ها ميترسند . امّا يكي از اين سگ ها در طول تاريخ آن چنان معروف گشت كه در بعضي از كتابهاي داستان و همينطور در كتاب مقدس ما مسلمانان از او ياد شده است و به خاطر خدمتي كه به جمعي از مؤمنين كرد ، شهرت يافت .
آن سگ معروف « سگ اصحاب كهف » نام دارد . اصحاب كهف ( يعني ياران غار ) ، از درباريان پادشاهي ستمگر بودند كه به همراه يك چوپان و همين سگ قصّهي ما به غاري رفتند و مدت زيادي را آنجا در خواب به سر بردند .
امّا داستان آنان به اين شرح است :
پادشاه ستمگري به نام « دقيانوس » در كشور خود حكومت ميكرد . او با مؤمنان و خداپرستان مخالف بود و آنها را اذيت و شكنجه ميكرد و حتي ميكشت . او خود را خداي آنها معرفي ميكرد و آنها را وادار به پرستيدن خود مينمود .
دقيانوس شش وزير داشت كه مرداني باهوش و با ايمان بودند ولي ايمان خود به خداي يگانه را از پادشاه مخفي ميكردند . اين وزيران دقيانوس كه از ظلم و ستم او و زندگي در جائي كه پر از كفر و بت پرستي است خسته شده بودند و همين طور دوست داشتند در محلي آرام به عبادت خداي واقعي مشغول شوند ، تصميم گرفتند اين زندگي راحت و پر از ناز و ونعمت را ترك كنند و از شهر بيرون بروند .
آنان مخفيانه از شهر بيرون رفتند چرا كه اگر پادشاه متوجه فرار آنها ميشد و ميفهميد كه آنها خدا پرستان واقعي هستند ، آنها را ميكشت . امّا دوست خوبم ، آيا مگر خداوند دوست و ياور آدمهاي با ايمان نيست ؟ در ادامه داستان پاسخ اين سؤال را ميفهميم .
آنان پس از اين كه راه زيادي را پيمودند و خسته ، تشنه و گرسنه شدند ، به چوپاني رسيدند و از او خواستند مقداري آب و غذا به آنها بدهد .
چوپان پس از پذيرايي از آنها ، از حال و روزشان پرسيد و اين كه ميخواهند به كجا بروند . آنها تمام ماجراي خود را براي او تعريف كرده و گفتند كه قصد دارند براي عبادت پروردگار به غاري بروند .
دوست عزيز ، فكر ميكني چرا آنها « غار » را انتخاب كردند ؟
بله ، چون اولاً در غار از دست سربازان دقيانوس كه همه جا دنبال آنها ميگشتند در امان بودند و ثانياً غار محل آرام و راحتي براي عبادت و صحبت با خداوند است و آنها ميتوانستند بدون مزاحمت ديگران با خداوند راز و نياز كنند .
قصّهي سگ غارنشين
آيات 16 تا 25 سوره ي كهف
دوست عزيزم سلام ، ان شاءالله از قـصّه هاي قبلي بخوبي استفاده كرده باشي . راستي ، نظر تو دربارهي « سگ » چيست ؟ كمي ترسناك است اين طور نيست ؟
اگر چه بعضي از سگها ترسناكند ، امّا چون خداوند آنها را براي نگهباني آفريده است ، براي ما انسانها مفيدند . بعضي از آنها خيلي هم با وفا هستند . جالب است بداني تقريباً همهي حيوانات از سگ ها ميترسند . امّا يكي از اين سگ ها در طول تاريخ آن چنان معروف گشت كه در بعضي از كتابهاي داستان و همينطور در كتاب مقدس ما مسلمانان از او ياد شده است و به خاطر خدمتي كه به جمعي از مؤمنين كرد ، شهرت يافت .
آن سگ معروف « سگ اصحاب كهف » نام دارد . اصحاب كهف ( يعني ياران غار ) ، از درباريان پادشاهي ستمگر بودند كه به همراه يك چوپان و همين سگ قصّهي ما به غاري رفتند و مدت زيادي را آنجا در خواب به سر بردند .
امّا داستان آنان به اين شرح است :
پادشاه ستمگري به نام « دقيانوس » در كشور خود حكومت ميكرد . او با مؤمنان و خداپرستان مخالف بود و آنها را اذيت و شكنجه ميكرد و حتي ميكشت . او خود را خداي آنها معرفي ميكرد و آنها را وادار به پرستيدن خود مينمود .
دقيانوس شش وزير داشت كه مرداني باهوش و با ايمان بودند ولي ايمان خود به خداي يگانه را از پادشاه مخفي ميكردند . اين وزيران دقيانوس كه از ظلم و ستم او و زندگي در جائي كه پر از كفر و بت پرستي است خسته شده بودند و همين طور دوست داشتند در محلي آرام به عبادت خداي واقعي مشغول شوند ، تصميم گرفتند اين زندگي راحت و پر از ناز و ونعمت را ترك كنند و از شهر بيرون بروند .
آنان مخفيانه از شهر بيرون رفتند چرا كه اگر پادشاه متوجه فرار آنها ميشد و ميفهميد كه آنها خدا پرستان واقعي هستند ، آنها را ميكشت . امّا دوست خوبم ، آيا مگر خداوند دوست و ياور آدمهاي با ايمان نيست ؟ در ادامه داستان پاسخ اين سؤال را ميفهميم .
آنان پس از اين كه راه زيادي را پيمودند و خسته ، تشنه و گرسنه شدند ، به چوپاني رسيدند و از او خواستند مقداري آب و غذا به آنها بدهد .
چوپان پس از پذيرايي از آنها ، از حال و روزشان پرسيد و اين كه ميخواهند به كجا بروند . آنها تمام ماجراي خود را براي او تعريف كرده و گفتند كه قصد دارند براي عبادت پروردگار به غاري بروند .
دوست عزيز ، فكر ميكني چرا آنها « غار » را انتخاب كردند ؟
بله ، چون اولاً در غار از دست سربازان دقيانوس كه همه جا دنبال آنها ميگشتند در امان بودند و ثانياً غار محل آرام و راحتي براي عبادت و صحبت با خداوند است و آنها ميتوانستند بدون مزاحمت ديگران با خداوند راز و نياز كنند .
خلاصه ، چوپان پس از شنيدن حرف هاي آنان گفت : « اجازه بدهيد من هم همراه شما بيايم چون من هم مثل شما خداي واقعي را قبول دارم . »
چوپان ، گوسفنداني كه نزد او بود را به صاحبش رسانيد و برگشت . امّا او تنها برنگشته بود اگر گفتي همراه او كه بود ؟
بله ، به همراه او سگ گله و نگهبان گوسفندان نيز آمده بود . وقتي آنان نگاهشان به سگ افتاد گفتند : « ميترسيم او با سر و صداي خود ، راز ما را فاش كند » . امّا هر چه قدر خواستند او را از خود دور كنند حاضر نشد . شايد در دلش ميگفت : اي مومنان ، من هم ميخواهم از طرف خدا براي نگهباني شما همراهتان بيايم و از شما باشم ، مرا همراه خود ببريد كه برايتان فايده دارم » .
اين هفت نفر به همراه آن سگ به راهشان ادامه دادند تا اينكه به كوهي رسيدند . از كوه بالا رفتند و وارد غاري بزرگ شدند و در حالي كه هر كدام در گوشهاي از غار به استراحت پرداختند ، دعا كردند : « خدايا به ما لطف فرما و كمك كن ما به راه راست هدايت شويم » و از شدت خستگي به خواب رفتند .
امّا سگ مهربان قصّه ي ما كه مأمور نگهباني آنان بود از اينجا مأموريتش شروع شد . او دم غار پاهاي خود را باز كرد به شكلي كه دشمنان ( مثلاً حيوانات درنده ) اگر او را ميديدند ميترسيدند و فرار ميكردند و در اين حالت به خواب رفت . حتي اگر كسي هم وارد غار مي شد ، از آدم هاي داخل غار ميترسيد و فرار ميكرد چون چشمانشان باز بود و ظاهري ترسناك پيدا كرده بودند . اين لطف خدا بود كه آنها از شر دشمنان در امان باشند .
دوست عزيزم ، عجب خواب سنگيني ! چه قدر اين خواب طول كشيد ؟
يك روز ، دو روز ، يك هفته ، يك ماه ، دو ماه ، يك سال ؟ دو سال .... اين خواب 300 سال يعني بيش از صدهزار روز طول كشيد . البته آنها نمُرده بودند ، بلكه خواب سنگيني آنان را فرا گرفته بود . حتي هر چند روزي آنان از اين پهلو به آن پهلو ميشدند تا بدنشان نپوسد . غار آنان طوري بود كه آفتاب داخل آن نميتابيد تا بدنشان را اذيت كند . شايد اين چنين خوابي به نظر عجيب باشد ، امّا براي خداي بزرگي كه قدرت هر كاري را دارد اين كار بسيار آسان است .
خبر بيرون رفتن اين گروه از شهر ، همه جا پيچيد . دقيانوس از اين خبر بسيار عصباني شده بود . مأموران پادشاه هر كجا گشتند اثري از آنان پيدا نكردند . ولي اين داستان اسرار آميز در تاريخ نوشته شد و مردم نسل به نسل براي هم ديگر از كار خوب آنها تعريف كردند و ياد مردان خدا را زنده نگه داشتند و به اين ترتيب 300 سال گذشت .
در اين سيصد سال پادشاه ستمگر از دنيا رفت و حاكمان خدا پرست جاي او را گرفتند و بيشتر مردم نيز پيرو دين حضرت عيسي ( ع ) شدند . البته بايد بدانيد اين داستان بعد از پيامبري حضرت عيسي ( ع ) و سالها قبل از ولادت پيامبراكرم ( ص ) اتفاق افتاده است .
بالاخره اصحاب كهف از خواب بيدار شدند . سگ نگهبان هم از خواب طولاني بيدار شد . آنها كه نميدانستند چه اتفاقي افتاده ، از هم پرسيدند : « ما چه قدر در خواب بوديم ؟ » بعضي گفتند : « يك روز يا قسمتي از روز . امّا خدا بهتر ميداند ما چه قدر خوابيده ايم » .
آنها چون به شدت احساس گرسنگي ميكردند ، يك نفر از خودشان را با مقداري پول به شهر فرستادند تا غذايي تهيه كند . ولي به او سفارش كردند مواظب باشد كه هم غذاي حلال و پاكيزه اي تهيه كند و هم كسي او را نشناسد ، چون ممكن است اگر از وضـع آنها آگاه شـوند ، آنها را اذيت كنند يا به دين خودشان ( بت پرستي ) برگردانند .
از گفتگوي آنها پيدا بود كه تصور ميكردند هنوز دقيانوس زنده است و سربازان او دنبال آنان ميگردند .
به هر حال آن دوست غارنشين وارد شهر شد و از وضع شهر بسيار تعجب كرد . ساختمانها ، قيافهي مردم شهر ، طرز لباس پوشيدن آنها و بسياري از چيزهاي ديگر عوض شده بود . با خود گفت : « خدايا اشتباه نيامدهام ؟ آيا خواب ميبينم ؟! چرا شهر در يك روز اين قدر به هم ريخته است ؟ »
او به مغازهاي رفت و غذايي خريد . وقتي پول غذا را پرداخت ، فروشنده به سكهاي كه مال 300 سال پيش بود نگاه كرد و با تعجب پرسيد : « اين سكه را از كجا آوردهاي ؟ نكند گنجي از صدها سال پيش پيدا كردهاي؟ » مرد هم پاسخ داد : « من همين ديروز اين پول را با خود از شهر بيرون بردم » .
از بگو مگوي آن دو نفر ، كمكم بقيهي مردم هم با خبر شدند و شايد خبر به مأمورين حكومت و حاكم شهر كه مردي خداپرست بود رسيد و پس از تحقيق و بررسي بالاخره فهميدند كه اين مرد يك نفر از همان مردان با ايماني است كه صدها سال پيش از شهر خارج شدند و ديگر خبري از آنها نشد . البته مردم فكر ميكردند آنها ديگر مردهاند .
شايد نام آنها را 300 سال قبل كه از شهر رفته بودند ، روي لوحي نوشته بودند و در دربار حاكم نگهداري ميكردند ، كه با ديدن اين اوضاع ، آن لوح را آوردند و نام آن مرد از ياران غار را مشاهده كردند و به اين ترتيب مطمئن شدند كه او از اصحاب كهف است .
مرد غارنشين به سرعت به غار بازگشت و دوستان خود را از ماجرا آگاه كرد . آنها بسيار تعجب كردند . امّا در اين زمان كه آنها همهي فرزندان ، اقوام و دوستان خود را از دست داده بودند و هيچ كس از ياران گذشته را نداشتند و شايد نميخواستند در بين مردم معروف شوند ، با همفكري هم تصميمي گرفتند . آنها همگي از خدا خواستند كه از اين جهان بروند .
دعاي آنها پذيرفته شد و آنان در همان غار از دنيا رفتند . مردم كه پس ازپي بردن به آن ماجرا به دنبال آنها آمده بودند ، وقتي به غار رسيدند و ديدند اصحاب كهف از دنيا رفته اند ، متوجه شدند كه خداوند گوشهاي از نشانه هاي قيامت را به آنها نشان داده است .
مردم در آن زمان دو گروه بودند . گروهي خداپرست و دين دار و گروهي بي دين و كافر .
گروه خداپرست پس از گفتگوهاي زياد و درگيري با گروه كافر و مخالفت آنها ، تصميم گرفتند به ياد بود اين مردان خداپرست مسجدي در كنار غار بسازند .
امّا دوست عزيز ، اين قصّه يكي از نشانه هاي قيامت است . خداوندي كه مي تواند انسان هايي را كه 300 سال در خواب بوده اند بيدار كند ، مي تواند همهي انسان ها را پس از مرگ از يك خواب طولاني بيدار نمايد و به حساب آنها رسيدگي كند .
به نظر شما اگر اين سگ باوفا در طول سال هايي كه اصحاب كهف در غار بودند در كنار آنها نبود چه ميشد ؟پــسر نــوح با بــدان بنشـــست خـــانــدان نبوتـــش گم شد
سگ اصحابكهف روزي چند پي مردمان گرفت و مردم شد
پایان قصه سگ غار نشین
منبع:موسسه ثامن الائمه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی