مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

بوستان نور

پرستوهای پرشکسته (بزرگداشت مقام جانباز )

1392/12/1 15:8
نویسنده : گل نرگس
369 بازدید
اشتراک گذاری
مطلب بصورت موقت و بدون نمایش در وبلاگ ثبت شده است

پرستوهای پرشکسته (بزرگداشت مقام جانباز )

پدید آورنده : یحیی علوی فرد ، صفحه 266

جانباز

حاجی فریاد زد: «بچه های رزمنده، حمله کنید! به سربازان ترسوی صدام اجازه ندهید مردمکشور ما را بکشند»

و با سرعت از پشت خاکریز دوید تا خود را به خاکریز بعدی برساند. با سرعت به پیشمی رفت، به طرف عراقی ها تیراندازی می کرد و تعدادی از بسیجیان شجاع هم پشت سر حاجیحرکت می کردند.

ناگهان پای حاجی، روی یک مین رفت و مین منفجر شد. حاجی دیگر چیزی نفهمید. وقتیبه هوش آمد در بیمارستان بود و یکی از پاهایش را از دست داده بود. او حالا یک جانباز بود.

فرشته مهربان

حاجی هنوز در بیمارستان بود و حالا یک جانباز شده بود. او یک پا نداشت و درد شدیدیمی کشید. تا چشم هایش را باز کرد، یک فرشته مهربان را دید که از او پرستاری می کند. آن فرشتهمهربان اسمش نرگس بود. او همیشه از حاجی مواظبت می کرد. آن فرشته مهربان هنوز هم ازحاجی مواظبت می کند و خیلی خوشحال است که زنِ یک جانباز شده است. زنِ یک قهرمان.

علی در کنار مامان نرگس و بابا حاجی احساس خوشبختی می کند.

پای بهشتی

وقتی اولین بار علی از بابایش پرسید: «بابا حاجی! چرا یک پا نداری؟ پس آن یکی پایتکجاست؟» بابا حاجی جواب داد : «چون پای من برای رفتن به بهشت عجله داشت، مرا تنهاگذاشت و زودتر خود را به بهشت رساند.»

بعد بابا حاجی و مامان نرگس زدند زیر خنده. علی هم خندید. او از این که بابایش هم قهرماناست و هم مهربان، خوشحال شده بود. او می فهمد که بابایش شوخی نمی کند؛ چون می داند کهپای بابا الان در بهشت و پیش شهیدان است.

جانباز پهلوان

علی وقتی عکس های پدرش را می بیند، اوّل به پاهای او نگاه می کند. او می خواهد بداند که وقتیبابایش جانباز نشده بود، چه شکلی بوده است؛ بابایی که با داشتن یک پا، هم ورزش می کند، هم بهکوهنوردی می رود و هم در مسابقات دو شرکت می کند. علی با خودش می گوید: «حتماً بابایمقبلاً خیلی قوی تر از الان بوده که سربازان زورگوی صدام از او خیلی می ترسیدند»

فصل کوچ پرستوها

فصل کوچ پرستوهاست. آنها دسته دسته به سوی ییلاق می روند. زهرا ذوق زده شده است.ناگهان پرستویی را بر پشت بام خانه می بیند که زخمی شده و نمی تواند پرواز کند. پرستوسروصدا می کند. انگار بی تاب دوستانش شده است!

زهرا به یاد حرف پدرش می افتد که می گفت: «من جانبازم، مثل پرستویی زخمی هستم که ازکوچ ییلاقی شهیدان جا مانده ام.» زهرا تازه می فهمد که چرا پدرش اینقدر دلتنگ شهیدان است.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد