مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 15 روز سن داره

بوستان نور

پای بهشتی

1393/2/28 8:13
نویسنده : گل نرگس
488 بازدید
اشتراک گذاری
حاجی فریاد زد: «بچه های رزمنده، حمله کنید! به سربازان ترسوی صدام اجازه ندهید مردم کشور ما را بکشند»

و با سرعت از پشت خاکریز دوید تا خود را به خاکریز بعدی برساند. با سرعت به پیش می رفت، به طرف عراقی ها تیراندازی می کرد و تعدادی از بسیجیان شجاع هم پشت سر حاجی حرکت می کردند.

 


جانباز

حاجی فریاد زد: «بچه های رزمنده، حمله کنید! به سربازان ترسوی صدام اجازه ندهید مردم کشور ما را بکشند»

و با سرعت از پشت خاکریز دوید تا خود را به خاکریز بعدی برساند. با سرعت به پیش می رفت، به طرف عراقی ها تیراندازی می کرد و تعدادی از بسیجیان شجاع هم پشت سر حاجی حرکت می کردند.

ناگهان پای حاجی، روی یک مین رفت و مین منفجر شد. حاجی دیگر چیزی نفهمید. وقتی به هوش آمد در بیمارستان بود و یکی از پاهایش را از دست داده بود. او حالا یک جانباز بود.

فرشته مهربان

حاجی هنوز در بیمارستان بود و حالا یک جانباز شده بود. او یک پا نداشت و درد شدیدی می کشید. تا چشم هایش را باز کرد، یک فرشته مهربان را دید که از او پرستاری می کند. آن فرشته مهربان اسمش نرگس بود. او همیشه از حاجی مواظبت می کرد. آن فرشته مهربان هنوز هم از حاجی مواظبت می کند و خیلی خوشحال است که زنِ یک جانباز شده است. زنِ یک قهرمان.

علی در کنار مامان نرگس و بابا حاجی احساس خوشبختی می کند.

پای بهشتی

وقتی اولین بار علی از بابایش پرسید: «بابا حاجی! چرا یک پا نداری؟ پس آن یکی پایت کجاست؟» بابا حاجی جواب داد : «چون پای من برای رفتن به بهشت عجله داشت، مرا تنها گذاشت و زودتر خود را به بهشت رساند.»

بعد بابا حاجی و مامان نرگس زدند زیر خنده. علی هم خندید. او از این که بابایش هم قهرمان است و هم مهربان، خوشحال شده بود. او می فهمد که بابایش شوخی نمی کند؛ چون می داند که پای بابا الان در بهشت و پیش شهیدان است.

جانباز پهلوان

علی وقتی عکس های پدرش را می بیند، اوّل به پاهای او نگاه می کند. او می خواهد بداند که وقتی بابایش جانباز نشده بود، چه شکلی بوده است؛ بابایی که با داشتن یک پا، هم ورزش می کند، هم به کوهنوردی می رود و هم در مسابقات دو شرکت می کند. علی با خودش می گوید: «حتماً بابایم قبلاً خیلی قوی تر از الان بوده که سربازان زورگوی صدام از او خیلی می ترسیدند»

فصل کوچ پرستوها

فصل کوچ پرستوهاست. آنها دسته دسته به سوی ییلاق می روند. زهرا ذوق زده شده است. ناگهان پرستویی را بر پشت بام خانه می بیند که زخمی شده و نمی تواند پرواز کند. پرستو سروصدا می کند. انگار بی تاب دوستانش شده است!

زهرا به یاد حرف پدرش می افتد که می گفت: «من جانبازم، مثل پرستویی زخمی هستم که از کوچ ییلاقی شهیدان جا مانده ام.» زهرا تازه می فهمد که چرا پدرش اینقدر دلتنگ شهیدان است

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد