مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

بوستان نور

داستان کودکانه شهادت امام علی(ع)

1393/3/31 8:47
نویسنده : گل نرگس
940 بازدید
اشتراک گذاری

شب سیاه

آن شب، آسمانْ چادر سیاه ماتم به سر کرده بود. امام علی علیه السلام مهمان دخترش ام کلثوم بود. بعد از خوردن افطاری، از اتاق بیرون آمد. به آسمان کوفه چشم دوخت و زیر لب آیه های قرآن را زمزمه کرد. چهره زیبا و ریش های سفیدش، در زیر نور مهتاب شیری رنگ می درخشید. کم کم مسافر خسته شب، کوله بارش را بر می داشت تا برود. امام علی علیه السلام تصمیم داشت پیش از اذان صبح به مسجد برود. به هنگام خروج از خانه، مرغابی هایی که در حیاط بودند، به صدا درآمدند و با منقارهایشان، گوشه لباس او را گرفتند. شاید مرغابی ها هم فهمیده بودند که آن شب، شب آخر زندگی حضرت علی علیه السلام است.

از خانه بیرون آمد، از دور مسجد کوفه را می دید یکه ساکت و خاموش در گوشه ای نشسته بود و به او نگاه می کرد. به پشت بام مسجد رفت و و با صدای زیبای خود، اذان گفت تا وقت نماز را به مردم شهرش اعلام کند. بعد از اذان، او با سپیده دم خداحافظی کرد. از بالای بام پایین آمد و در محراب مسجد به نماز ایستاد. هنگامی که در رکعت اول سر از سجده بر می داشت «ابن مُلْجِم» شمشیرِ زهرآلود خود را بر سر امام فرود آورد. امام علی علیه السلام در حالی که خون سرش محاسن سفیدش را رنگین کرده بود، از ته دل گفت: «به خدای کعبه رستگار شدم».

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد