مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بوستان نور

بانوی مهربان شهر قم

1393/5/24 6:34
نویسنده : گل نرگس
399 بازدید
اشتراک گذاری

بعدازظهر یک روز گرم تابستانی بود. حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. برای شنیدن یک خبر فوق‌العاده خوب،

لحظه‌شماری می‌کردم. پدر که به خانه آمد، به طرفش دویدم، سلام کردم و گفتم: «پدر، یالّا

زود بگو چه خبر خوشی آورده‌ای؟»

 

 

پدر سه کارت کوچک از جیبش درآورد و به من و مادر نشان داد. پرسیدم: «این‌ها چیه؟»

 

پدر گفت: «تتق- توتوق، خبردار‌، اومد صدای قطار.»

 

فریاد زدم: «آخ جانمی جان، بلیط قطار، به آرزویم رسیدم!» بعد هم صورت بابا را بوسیدم.

***


بانوی مهربان شهر قم

 

مرتضی دانشمند

بعدازظهر یک روز گرم تابستانی بود. حوصله‌ام حسابی سر رفته بود. برای شنیدن یک خبر

فوق‌العاده خوب، لحظه‌شماری می‌کردم. پدر که به خانه آمد، به طرفش دویدم، سلام کردم

و گفتم: «پدر، یالّا زود بگو چه خبر خوشی آورده‌ای؟»

 

پدر سه کارت کوچک از جیبش درآورد و به من و مادر نشان داد. پرسیدم: «این‌ها چیه؟»

 

پدر گفت: «تتق- توتوق، خبردار‌، اومد صدای قطار.»

 

فریاد زدم: «آخ جانمی جان، بلیط قطار، به آرزویم رسیدم!» بعد هم صورت بابا را بوسیدم.

***

اولین بار بود که حرم حضرت معصومه(س) را می‌دیدم. همه چیز برایم جالب و زیبا بود. درست همان طور که پدر تعریف کرده بود. گنبد زرد رنگ حضرت معصومه(س)، گلدسته‌ها، حوض آب و فواره‌ها و کبوترهایی که در حیاط حرم دانه برمی‌چیدند. چند لحظه در حیاط ایستادیم و به آن منظره‌ی زیبا نگاه کردیم.

اشک، چشمان مادر را پر کرده بود. مادر گفت: «من احساس می‌کنم دری از درهای بهشت

 

به روی ما باز شده است.»

 

پدر گفت: «به گنبد و گلدسته‌ها نگاه کنید، آدم را به یاد چیزی می‌اندازد.»

 

من و مادر گفتیم: «به یاد چه چیزی؟»

 

پدر گفت: «به یاد مردی که دست‌هایش را به آسمان بلند کرده و دعا می‌کند.»

 

حرف پدر برایم جالب بود؛ مخصوصاً وقتی اذان می‌گفتند من صدای آن مرد را شنیدم. انگار

 

همه را به نماز دعوت می‌کرد.

 

ما کفش‌های‌مان را به کفشداری سپردیم و به داخل حرم رفتیم. پس از نماز، مادر، زیارت‌نامه

 

را برداشت و رو‌به‌روی ضریح ایستاد. من هم زیارت‌نامه‌ای به دست گرفتم.

 

من عربی بلد نبودم؛ اما بیش‌تر حرف‌های مادر را می‌فهمیدم. السلام علیک یا بنت

 

رسول‌الله. السلام علیک یا بنت موسی‌بن‌جعفر...

 

مادر به حضرت معصومه(س) سلام می‌داد. به مادر گفتم: «حضرت معصومه(س) کیست؟»

 

گفت: «دختری پاک و مهربان. خدا او را به امام موسی کاظم(ع) هدیه داد؛ همان طور که

 

فاطمه را به پیامبر(ص) هدیه داده بود. هر دو، بهترین زنان دنیا بوده‌اند.»

 

بعد از زیارت، مادر برایم گفت: «حضرت معصومه(س) در شهر مدینه به دنیا آمد. در کنار پدر و

 

مادرش زندگی کرد. وقتی پدرش از دنیا رفت، برادرش امام رضا(ع) به ایران آمد. حضرت

 

معصومه(س) هم یک سال بعد با کاروان کوچکی به ایران آمد. کاروان آن‌ها از شهرهای

 

گوناگون گذشت تا به شهر ساوه رسید و از آن‌جا به قم آمد. در شهر قم مردم به استقبال

 

حضرت معصومه(س) رفتند. راه‌ها را آب و جارو کردند، جشن گرفتند و شربت و شیرینی

 

دادند. بعد هم خانه‌ای در اختیار حضرت معصومه(س) گذاشتند. حضرت معصومه(س)، زنان و

 

دختران قمی را با مسائل دینی آشنا می‌کرد. آن روزها مردم به شنیدن سخنان پیامبر و

 

امامان خیلی علاقه داشتند. حضرت معصومه(س) حرف‌های پدر، پدربزرگ و پدربزرگ‌هایش را

 

برای مردم تعریف می‌کرد.»

***

6 شهریور روز تولد حضرت معصومه(س)، دختر عزیز امام کاظم(ع)، مبارک باد!

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد