مبینا مبینا ، تا این لحظه: 19 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره
مهدیمهدی، تا این لحظه: 21 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره
محمدمحمد، تا این لحظه: 8 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

بوستان نور

قصه محرم

1393/7/30 10:53
نویسنده : گل نرگس
616 بازدید
اشتراک گذاری

مادرم که لیوانها را پر از شربت کرد، دایی عباس آمد و آن ها را برد. گفتم: «این همه شربت را برای چه درست کردید؟» مادرم گفت برای عزاداران امام حسین(ع)

همین موقع حسین آمد و از مادرم شربت خواست. مادرم لیوان ها را گذاشته بود توی سینی تا آن ها را پر از شربت کند، حسین دستش به سینی خورد و تمام لیوان ها افتادند روی زمین، اما نشکستند، چون همه شان پلاستیکی بودند. به حسین گفتم: «بروبرای خودت بازی کن!»

حسین حرف مرا گوش نکرد و دامن مادرم را گرفت و پیش او ماند. مادرم به او یک لیوان شربت داد، بعد مجبور شد تمام لیوان هایی را که روی زمین افتاده بودند، دوباره بشوید. او به من گفت: «بهتر نیست تو و حسین بروید و بازی کنید؟» گفتم: «من می خواهم کمک کنم.» مادرم به حسین نگاه کرد و گفت: «اگر تو سر حسین را گرم کنی که بازیگوشی نکند کمک بزرگی کرده ای.» گفتم: «می خواهم مثل شما یک کار مهم بکنم.»

مادرم کمی فکر کرد و گفت: «یک کار مهم! خب، تو و حسین لیوان هایی را که شسته ام خشک کنید و دوباره توی سینی بچینید!» من خیلی خوشحال شدم. این یک کار مهم بود. پذیرایی از عزاداران امام حسین (ع) و کمک به مادرم.

تبیان

پسندها (1)

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بوستان نور می باشد